کندو

به شیرینی لبخندتان

حکایتی از آیندگانِ نزدیک


در روزگاران نه چندان دور [ همین چند سال آینده را عرض میکنم] میرزا بی رویه خان گلدانی، همان طور که سر خم کرده بود، گفت، عه نه ببخشید، در تلگرام پیام داد: پسرم پاشو برایم آبی بیاور و بیا ببین این برنامه اندروید چه مرگشه باز نمیشه

پسر نگاهی بر پدر انداخت و گفت: آب؟؟ آب دیگر چیست؟؟ اپلیکیشن جدید آمده؟

پدر چشمانش را بست، دوباره گشود، دوباره بست، دوباره گشود، نخیر اشک نداره آقا نداره حرفتو بزن. بلی پدر اندوهناک شد و گفت: تو طفلی بودی صغیر که جنگی گرفت تا آب را مال خود کنیم. آب از آسمان می آمد، دامنی بود در دشتی بزرگ که اقیانوس نامیدنش و بعد بچه هایش هم دریاچه نام داشتی و از زمین به آسمان میرفت. زنده ها جانشان بند این آب بود. اما آب نمیدانم کجا رفت دیگر نیامد. اینقدر از توی شیرهای آشپزخانه و دستشویی و حمام میرفت و میرفت که دیگر برنگشت. آه آب آب...

پسر که دهانش باز مانده بود به سان یک کوروکودیل، گفت: حالت خوبه بابا؟ این داستانا چیه میبافی؟ از آسمان می آمد ، از زمین میرفت آسمان؟  اگه به مامان نگفتم؟

پدر ملتهب شد و گفت: بتمرگ سرجات!  پیام این مطلب را بده.خواننده را پندی ده که هلویی باشد بهتر از به

پیام اخلاقی: مصرف بی رویه کار خیلی بدیه، آب مایه حیاط(!) است. 

۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
وبلاگی برای طنزپردازان و تمام کسانی که طنز رو دوست دارند. امیدوارم لحظات شادی رو با هم داشته باشیم :)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان