در روزگاران نه چندان دور [ همین چند سال آینده را عرض میکنم] میرزا بی رویه خان گلدانی، همان طور که سر خم کرده بود، گفت، عه نه ببخشید، در تلگرام پیام داد: پسرم پاشو برایم آبی بیاور و بیا ببین این برنامه اندروید چه مرگشه باز نمیشه
پسر نگاهی بر پدر انداخت و گفت: آب؟؟ آب دیگر چیست؟؟ اپلیکیشن جدید آمده؟
پدر چشمانش را بست، دوباره گشود، دوباره بست، دوباره گشود، نخیر اشک نداره آقا نداره حرفتو بزن. بلی پدر اندوهناک شد و گفت: تو طفلی بودی صغیر که جنگی گرفت تا آب را مال خود کنیم. آب از آسمان می آمد، دامنی بود در دشتی بزرگ که اقیانوس نامیدنش و بعد بچه هایش هم دریاچه نام داشتی و از زمین به آسمان میرفت. زنده ها جانشان بند این آب بود. اما آب نمیدانم کجا رفت دیگر نیامد. اینقدر از توی شیرهای آشپزخانه و دستشویی و حمام میرفت و میرفت که دیگر برنگشت. آه آب آب...
پسر که دهانش باز مانده بود به سان یک کوروکودیل، گفت: حالت خوبه بابا؟ این داستانا چیه میبافی؟ از آسمان می آمد ، از زمین میرفت آسمان؟ اگه به مامان نگفتم؟
پدر ملتهب شد و گفت: بتمرگ سرجات! پیام این مطلب را بده.خواننده را پندی ده که هلویی باشد بهتر از به
پیام اخلاقی: مصرف بی رویه کار خیلی بدیه، آب مایه حیاط(!) است.